نازنین من , دختر عزیزم نازنین من , دختر عزیزم ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

نازنین زهرا,عزیز مامان و بابا

باز هم ویروس!!!!!!!!!!!!!!!!!

سلام دخملکم..... روز دوشنبه بابایی یک کم دیر از سرکارش اومد ولی بخاطر اینکه هر روز بعداز ظهر شما رو میبره پارک اون روز هم زنگ زد وگفت:با نازنین آماده بشین وبیاین تا بریم پارک ،منم بعداز تلفن بابایی به همسایه ی طبقه پایینی مون زنگ زدم وبهش گفتم :میخوام برم پارک ، بعداز پارک هم میخوام برم بازار ،میای!!! آخه قرار بود بعداز پارک بابایی ما رو ببره بازار  بزاره وخودش بیاد خونه ....همسایه مون هم با وجود اینکه میگفت:دلم درد میکنه باهامون اومد. ما هم اول رفتیم پارک تا شما یک کم تاب وسرسره بازی کردی وبعدش رفتیم بازار نزدیک خونه ... در راه برگشتن به خونه همش میگفتی:ماما...
25 خرداد 1393

آبشار رود معجن.......

دختر طلای مـــــــــــــن....   دوشنبه شب وقتی که بابایی از سر کار اومد گفت:که پنجشنبه قراره به اتفاق  عموها بریم آبشار رود معجن...بعدازظهر چهارشنبه بخاطر اینکه بابایی بهت قول شهربازی رو داده بود داشتیم آماده میشدیم که بریم که تلفن خونه زنگ زد ودیدم که سارا جونه ومیگه هستین که ما میخوایم بیایم اونجا، منم بهش گفتم که میخواهیم بریم شهربازی ویلاژتوریست،سارا هم گفت:پس صبرکنید تا ما هم بیایم بعد بریم ، من هم گفتم باشه به شرطی که زود بیاین چون نازنین الان آماده هست وزیاد تحمل نداره ، آخه عزیز دل مادر وقتی که میخوایم بریم بیرون اول شما آماده میشی واگه من یا بابایی دیرتر آما...
18 خرداد 1393

باغ عمو جوووووون....

سلام گل گندمم....   سلام و صدسلام به ماه خوشگل خودم،جونم واست بگه :روزجمعه شما با راضی جون وعمو محسن رفتین نمایشگاه گل وگیاه وظهر وقتی که اومدی خونه ،دیدم سه تا گلدون کوچیک خریدی ، وقتی ازت پرسیدم اینها چیه؟زودی در جوابم گفتی:اینا گلدونه دیگه مگه شما نمیدونی !!!!منم بخاطر اینکه جلوی همسایه یکم آبروداری کنم ،گفتم:چرا مامانی میدونم گلدونه !!ولی گل چیه واز کجا؟؟بازم بلافاصله گفتی :خوب ازنمایشگاه دیگه ،راضی جون واسم خریده ،وبعدش گفتی:اون خانمه گفته :دو بار باید آب بدی واز اون روز هروقت قراره گلدونات آب بخورند خودت بهشون آب میدی ، دو تا...
11 خرداد 1393

مادرانه هایـــــــــــــــم....

مهربان دخترم!!   تو نهال کوچکی هستی که در باغچه ی زندگیم رشد می کنی، همچون باغبانی زندگیم را به پایت میریزم ودر انتظار شکوفه دادنت بی قرارم. توقد میکشی و بزرگ میشوی وهر روز مستقل تر !! اما من شکسته تر وپیرتر وبه تو محتاج تر. امروز تو در آغوش من جای می گیری و دور نیست فردایی که دستان نیازمند من در دستان تو جای بگیرد. امروز تو برای بلند شدن وایستادن به دستان من نیاز داری و فرداها من برای استوار ماندن به بازوی تو نیاز خواهم داشت. امروز با هر خنده ی تو روح زندگی در جانم دمیده میشود ولی آیا فردا اشک من دل جوان تو را کمی نرم خواهد ...
4 خرداد 1393
1